(22)برنامه ریزی

ساخت وبلاگ
آرِن رو تو بغلم گرفتم و تازه گریه اش تموم شده، سرشو چسبونده به سرم و زیر چشمی داره به ویدیویی که براشون گذاشتم نگاه میکنه... سه قلو ها با هیجان دارن با آهنگی که پخش میشه میخونن و آیسان‌شون چشم از من برنمیداره تا تاییدم رو بگیره که داره درست میخونه... محیا اونقدر آروم کلمات درس رو تکرار میکنه که خودش هم نمیشنوه صدای خودش رو ولی میدونم از همشون بهتر یادش گرفته... دلسا یهو وسط خوندن میگه: آنتی من تورو خیلی دوست دارم... و مهراد هم با چشمای اشکی نشسته که: آنتی من تو رو دوست دارم، نمیرم کلاس اون یکی آنتی... و من به نه تا بچه کوچولویی که کنارم نشستن و ایستادن نگاه میکنم که هر یکم یه بار، یکیشون به جای آنتی، مامان صدام میزنه... و همچنان با ریتم آهنگ آرِن رو تکون میدم و تار های حنجره‌ام رو با نهایت قدرت به حرکت در میارم... و البته سعی میکنم از خستگی نزنم زیر گریه:") (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:55

این دختری که پشت این تریبون نشسته، بله بله...دقیقا همین شخص... دختری با تتوی دایناسور (البته تتوی چسبی آدامس خرسی:) ایشون راز جهان خلقت...راز دنیای فانی رو کشف کرده! یک کلام بگم: "یک رنگی" مفصلا توضیح بدم: اگر یک رنگ باشی، رنگ آرامشِ خاطر رو به چشم میبینی و با تمام وجود لمس میکنی! به عنوان شخصی که در به در به دنبال این آب حیات و چشمه‌ی جاودانگی، یعنی آرامش، بوده... و البته به دنبال همین غایت، تمام انتخابات زندگیش خواسته و نخواسته به سمت این طیف آبی کشیده شده... از لذت رسیدن به یک رنگی مطلق میخوام بگم بهتون! آبی مطلق! آبی سر تا پا! آبی زمین تا سقف! دیشب، که طبیعتا مثل امشب نبود، من پا کشون کشون خودمو به اتاقم رسوندم... کیف لپتاپم رو پرت کردم روی تخت... جاکلیدی و گوشی رو هم... و بعد این اکسسوری لعنتی دور سر پیچم رو (شال) و بعدم پالتوی پاییزه ام رو... و همچنان کشون کشون رفتم که یه لیوان آب بخورم! وقتی برگشتم و چراغ اتاق رو تازه روشن کردم، تمام وجودم رو آرامش در بر گرفت... چون چیزی رو به چشم میدیدم که به هم ریختگی نبود... شلختگی نبود... بلکه یک رنگی و در عین حال استتار بود! پالتو و شال و کیف کوله‌ای همه به رنگ فیروزه‌ای خیلی ملایم بودن و رسما توی روتختی دقیقا به همون رنگ غرق شده بودن! و حتی جاکلیدی و قاب گوشیم هم! تماما یک رنگ شده بودن! حسی داشت مثل همون حسی که به جنگل سر تا پا سبز نگاه کردن، میتونه درت ایجاد کنه! مثل حسی که نگاه کردن به در هم حل شدن آسمون و دریا توی افق، میتونه درت ایجاد کنه! حس یک رنگی... مثل حسی که نگاه کردن به کوه های قهوه‌ای رنگِ بلند و استوار و به هم رسیدنشون در نهایت، میتونه درت ایجاد کنه! و این راز خلقته... راز جهان هستی! و راز جها (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:55

یکی به من یه فنجون قهوه‌ی خوشمزه بده، لطفا! آدم میگه فلان کارو بکنم، دیگه آزادم... بهمان کارو بکنم، دیگه آزادم... منتها به خودش میاد، میبینه یک هفته‌ از آزادی گذشته، و نه استراحت درست و حسابی داشته، نه قهوه‌ی درست و حسابی خورده! چکار بکنم خب؟ قهوه آماده دوست ندارم... پودر قهوه ترک هم دارم، ولی بلد نیستم دم کنم! قهوه آسیاب شده‌ هم، همراه با موجودی کارتم ته کشیده! برم ببینم چای دارچین میتونه این موتورو روشن کنه، بلکه به چهارتا، یا نه...حتی دو تا از کارهام برسم؟! (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:55